چشامو باز کردم . به چراغ بالا سرم نگاه کردم . تکراری بود دیدنش. صدای ساعت و قطع کردم . توی یک خونه سه در چهار زندگی می کردم . نزدیک یک ماه میشد بیرون نرفته بودم با گوشی و لپ تاب و تخت ازدواج کرده بودم .پاشدم پاهایم را در دمپایی مخمل مشکی کردم نرمی اش خشکی پاهایم را نوازش کرد . قبل از اینکه حرکت کنم با سر بروی سرامیک های یخ افتادم پاهام انقدر بی حس شده بود بزور از روی سرامیک ها بلند شدم .
درباره این سایت